ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
توی یه پارک در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد. این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبهروی همدیگر با فاصله کمی ایستاده بودند و توی
چشمای هم نگاه میکردند و لبخند میزدند. یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:" از آن جهت که شما مجسمههای خوب ومفیدی بودید و به مردم شادی بخشیدهاید، من بزرگترین آرزوی شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میکنم. شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر کاری که مایل هستید انجام بدهید." و با تموم شدن جملهاش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی کرد: یک زن و یک مرد.
دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوتههایی که در نزدیکی اونا بود دویدند در حالی که :
تعدادی
کبوتر پشتاون درختها بودند، پشت بوتهها رفتند. فرشته هر گاه صدای
خندههای اون مجسمهها رومیشنید لبخندی از روی رضایت میزد. بوتهها آروم
حرکت میکردند و خم و راست میشدند وصدای شکسته شدن شاخههای کوچیک به گوش
میرسید. بعد از 15 دقیقه مجسمهها از پشت بوتهها بیرون اومدند در حالیکه
نگاههاشون نشون میداد کاملا راضی شدن و به مراددلشون رسیدن.
فرشته که گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی کرد و از مجسمهها پرسید:" شما
هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟" مجسمه مرد
بانگاه شیطنتآمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:" میخوای یه بار دیگه این
کار روانجام بدیم؟" مجسمه زن با لبخندی جواب داد:" باشه. ولی این بار تو
کبوتر رو نگه دارو من می زنم روی سرش."
اینم تلافی سالها .....!!!!